خیابان دوازدهم

ساخت وبلاگ
 

 

یک شکم کراک نیستم تا از راه برسم پخش بین همبندی ها ....

غروب نمی شوم تا یک پرده  بیاویزم از پنجره و بنویسم:
اینها اسامی ِ آزاد می شوندهای  حالا    
اینها قرار ِ اعدام بشوندهای فردا....
 
خیال نکنید یک پرونده ام هی می آیید گوشه ی پیشانی ام یک ضربدر می زنید می روید
رییس بازی اصلن بلد نیستم!
دهانی که مثل یک سیاه چاله وا می شود غیر از تاریکی چه دارد که به تو بدهد؟!

نیستم نمی شوم  یک جریان تند تانزانیایی برای آنها که تا زدیدشان کوکایین ریدند
عجب شماییداینجا ! هم مربی شنا هم داروغه!
هم کتابخانه هم سالن زنجیربافی

هنوز پرفوسوری نشده ام   برای همبندی ِ لُرم یوحنا بخوانم تا دار را جلجتا ببیند
آنکه قاچاق می کند خودش را هم قاچاقی می کند(این را شما می گویید)
این شوره های نمک برسطح این پنجره حرفهای دیگری دارد که می زند

کارت و کارت خوان  نزنیدم!
این عباسی  را شمایید که از چهارباغ تا جمهوری کش داده اید!
(یاد ش بخیر روزی  که درویش نیمه شبهای اصفهان بودم) ببینید! این که این پایین سو سو می زند همان شهریست که روزی روزگاری توی جام جم خوانده بودم از قجر به این ور هی قواره تختها را کوتاه تر و کوتاه ترمی کند...

یک دست بلوز شلوار ِ میل میل به تنم کرده اید ؟! میله میله بندم کرده اید ... 
خیلی باتمه زده ام روی چارپایه تا تلفن بگوید من مادرم الو! آنور داری کدام جمعه رامی جوی!؟
من که توی سوراخهایم هرچه می گردم یک ده شاهی  پیدا نمی کنم فدای این امامی بکنم! ....

پیچ گوشتی نگاهم نکنید در بیایم از زیر تشک و بروم توی شکم یکی ...
بعد داد بزنم اینجا صاحب ندارد مگر؟

مینی بوس بازی نمی کنم تا رد بشوم از کنار قرار گاه و حلقه حلقه طناب ببینم و حلقه حلقه اشک بشوم بریزم سُر بخورم روی ساکی که دیگر قرار نیست بگردد از قرنطینه.....


به هیچ دوربینی  رو نمی دهم  تا شماره بچسباند روی سینه همگان و ردیف کند روی سفیدی دیوار...
بعد همین که خودم را دیدم بگویم : من این عکس را دیده بودم پشت کتابهای شریعتی  ِ  قبل از انقلاب ِنرسیده به مفتح!

انگشت به من ندهید تا بزنم  توی دوات و فرو کنم توی چشم پدرم یا مادرم یا خودم یا کی ام؟! بعد بگویید کف دست! کف دست سیاه کنم بکوبم درست وسط پیشانی  خودم ! بعد کاغذ کم بیاورید از زمستان لخت و پتی درختان بدزدید! بعد بگویید کف پا!
کف پا بگذارم توی رنگ و قد قامت الصلات بایستم روی برگها!...
لخت کنم با سر بروم توی شما؛ توی شیشه ؛ توی تیغ تیغی های پشت شیشه ؛
ازتمام اعضا و جوارح ام یک بطری فوران کند پس بیرون؛
بدوم طاق باز روی سپیدی برف ...دراااااااااز بکشم؛
در واقع من باشم بلند شوم داد بزنم این هم اثر ِ انگشت از کل هیکلم!
نه آن مشتی که در سالن بغلی دارد بر در می کوبد...
 
 بعد کاج ها خم بشوند سوی گوش هم: اینجا ازآدمها کپی برمی دارند روی برف!؟
 آن یکی بگوید: نه خواهر! انگاری امشب هوا بوی خون می دهد!

آخر چقدر جیبهای مرا می گردید؟
شما حتی صدای معشوقه ام را دریدید!

تهران یا تهرانه ای به نام کولی نیستم تا چهارقلو بزایم وسط راهرو و زندان و زندانبان و زندان خواه را  به گند و گه بکشم!
 
به خدا من همان ابوالفضل شاعرم! که فقط به خاطر پنج عدد سکه تمام بهار آزادی اینجایم !

 

                                                                              ولد زن
 
ولد زن به ابوالفضل سلام می کند.این جور نشئگیِ برساخته از شعر وشعور ،ساز و کار دیگری برای تزریق خیال می طلبد.اینکه این شعر مرا به این جور به حرف درآورده، حتمن حرفی برای درآوردن دارد.
 
                                                                          امیر سنجوری

سلیقه ی شخصی هر کسی که یا منتقد است یا قرار است مثل من ادای منتقد ها را در بیاورد یا باز می خواهد مثل من فقط حرف بزند و مهم نیست این حرف ها مثل آبی هستند در کدام جوب , جوب نقد یا جوب غیر نقد یا جوب چرت و پرت...

این سلیقه - برای نوشتن - حرف اول را می زند و خوب است اعتراف کنیم که ما در نوشته هایمان برای کارهای دیگران , داریم سلیقه هایمان را می نویسم و ادبیات "حقوق" نیست که بتوانیم سره از ناسره و حق از ناحق را تشخیص بدهیم و اصلاً ما در جایگاه قضاوت نیستیم.
ما تنها قاضیان خودیم. قانون خود را داریم برای این قضاوت , محکوم به و محکوم علیه خودمانیم و خودمان
حسنی عزیز
اینها را گفتم که بدانی چطور با اثر ات برخورد می کنم. با اثری که منطق آفرینی اش آنقدر یکدست بود و گیرا , که نوشتار مرا نیز اینگونه که می بینی عوض می کند
که باید برای هر اثر , با منطق خودش فکر کرد و با منطق خودش نگاه کرد و با منطق خودش نوشت....
حسنی عزیز....!
این اثرت لجام گسیختگی جالبی در زبان داشت در فرمی که این لجام گسیختگی را در انتهای ذهن , به انسجام می رساند.بازی ات با شناسه ها و با زمان های افعال جالب بودند هرچند جدید نبودند
اما در این بازی که که رویایی را بدعت گذارشان می دانم , ابداً نشانه های رهرویی و تقلید نیست و این ویژگی کارهای تو است.
سخت است متنی که برای شعر ات می نویسم را به طرف "خوب بود" یا "خوب نبود" بکشانم هرچند خیلی دوست دارم بگویم خوب بود چون من شخصاً خیلی لذت بردم و با خواندنش به نوعی ارضا شدم و خالی شدم و حال کردم (به خاطر آنچه در بالا گفتم)

من در ساخت به ظاهر نامنسجم این شعر - که گفتم به خاطر ویژگی زبان و نوع نوشتارت در انتها خیلی هم منسجم به نظر خواهد آمد- نوعی حرکت پاندولی و ضربه زننده می بینم که با حفظ فضای زندان سعی داری آن را تحمیل کنی. نه از نوع تحمیل هایی که به تجاوز شبیه اند , بلکه از نوع تحمیل هایی که متن با برجسته سازی و با قدرت به رخ خواننده می کشد.

حرف هایت با خودت , با هم بندی هایت , با در و دیوار , با هیچ کس , با زندان است.

در این بین تمام این کاراکتر ها با هم عوض می شوند و مرا یاد سگ ولگرد صادق هدایت می اندازند.
اینگونه سرگشتگی های قشنگ در متن را خیلی دوست دارم . چون منطق آفرینی ات یک منطق آفرینی بازیگوش و فانتزی است و زبانت هم خیلی در این منطق آفرینی موثر بوده و ساخت پاندولی شعر و بکگراند زندان که همه اش تکرار است و تکرار , مجموعاً یک هارمونی خوب را ایجاد کرده اند باید مراتب لذتی که از این اثر نصیبم شد را به تو ابلاغ کنم.

                                                                        مسعود ضرغامیان
معمولا در اینجور کارها که به نوعی ریشه در اعتراضی لجام گسیخته دارد طبیعی ست که حس بر ذهن غلبه می کند و تا حدودی دچار زیاده گویی می شود . مثلا سطر :دهانی که مثل یک سیاه چاله وا می شود غیر از تاریکی چه دارد مه به تو بدهد ؟ به نظرم با ایجاز می شد به این شکل نوشتش : دهان سیاه چاله جز تاریکی چه دارد ؟ یا چه می تواند داشته باشد حتی فکر می کنم با نبود ضمیر تو در این جمله به وسعت بیشتری می رسیم و مخاطب تو می تواند هر کسی باشد . این تنها اشارتی ست برای کل شعرت اما نمی توان سطرهای زیبایی که در شعر بود را نا دیده گرفت .با درود
 
 
                                                                       پرستو ارستو
 
نو آوری در شعر شما تازگی ندارد ولی این بار زبان شعر بیشتر از پیش سرکش وتوفنده است اگرچه اغلب نمیتوانم آنگونه که نیاز است و درک شعری طلب می کند با آن رابطه برقرار سازم ولی تیزی زبان مرا به هراس می کشد؛ زبانی عاصی،بی افسار وبی مهابا !......که مخاطب را به این باور میاورد که براستی از جان گذشته ای که آب از سر اش گذشته در سلول تاریک زندان نشسته و از تار وپود روح زخمی خود طناب دار می بافد!
 
 
                                                                        کروب رضایی


باید بگویم این کار شبیه توپ والیبال زندانیانی بود که تعمدا به سمت دفتر رییس زندان شوت شده بود پاسور قد بلندی دارد و هم چابک است آنقدر چابک که با رندی توپی را که خودش پاس داده محکم شوت کرده به سمت آقای رییس !
و مخاطب مانده بود بین حیاط زندان نمی دانم چطور با این شدت پرت شد درون اوین و این شروع یک فرار بود فرار از زندان کلمات .......

به پنجره خوردم به شیشه درون حصاری از هر چه شبیه طناب بود بافته شده بودم و می رفتم تلو تلو خوران از سر نئشگی پرفسور شوم اصلا من درون پرونده های قاچاق مواد مخدر که یک سرش روی میز مرزبان بود و سر دیگرش در سواحل قناری چکار داشتم با این همه پول که از دستگاه کارت خوان بالا نمی رفت نمی شد شاعر باشی
باید می نشستی درون این همه زندان های های گریه می کردی برای چه نمی دانم شاید برای مادری که پسرش از زور بیکاری کار دست اهالی شهر خودش و همسر بینوایش که حالا به جمع زن هایی که همه به چشم بد نگاهش می کنند داده بود .........
باید بروم گوشه ای بنشینم یا اصلا بقول شاعر"بدوم طاق باز روی سپیدی برف ...دراااااااااز بکشم؛ " به این همه آدم از بزرگ و کوچک که به همه چیز فکر می کنند الا سفیدی خیره کننده موادی که هر روز کریسال تر می شوند فکر کنم...... بیچاره جیب هایی که هر روز درونش جستجو می شود کاش یکی پیدا می شد قبل از این کنکاش ته جیبی را می دید که حسرت یک هزارتومنی ناقابل را داشت باید بروم حسنی عزیز احتمال دارد زندانبان درون زندان هوای هوای تازه بسرش بزند
 
 

                                                                        سامان سپنتا
 
دهانی که مثل یک سیاه چاله وا می شود غیر از تاریکی چه دارد که به تو بدهد؟!
............
شعری که از این سطرها فراوان در چنته دارد خبر از چه می دهد ؟ تخیل نیرومند و سامان یافتگی ذهن و زبان شاعر .
                                                                        مي نا درعلي
 
ممنون از دعوت هاي هميشه دوستانه تان .
شعر هاي شما دلنشينند .چون واقعه اي را براي بيان كردن دارند .واقعه اي كه با زبان خاص ابوالفضلي شرح واقعه ميكند تا مخاطبان دچار لرزش هاي همذات پنداري شوند و با دريافتهاي ذهني ِعينيات ِ از سر ِ حادثه ي زباني گذشه ي ابوالفضل را به تجربه بنشينند .
آقاي حسني چون روايت شما هميشه خاص است دنباله ي زبان شما را مي توان در تجربه هاي شخصي تان گرفت و رفت تا جايي كه فرا شخص هم با زبان بي زباني وارد روايتتان مي شود و گوشه اي از اين واقعه را از روي متن شما به اشتراك بر مي گزيند !
نه خيال كنيد حرفهايم به تعزيه پهلو مي زند .نه!
در عيني كه از گوشه ، روايت ، همزاد پنداري و كاتارسيس هم كه بگويم ، حتي از طنز هاي تنيده در لا به لاي زيركانه هاي متن و حتي از صداي زنانه هاي مرد گفتاري كه در متن هاي سابقتان ديده بودم و حتي از اين همه رجز خواني هاي كلماتي كه گاه داغدارِ اين زندگي و روزگار بر پيشاني متنتان داغ تازه اي مي زنند ؛ نگاهي به تعزيه ندارم ، هرچند كه مي دانم اين روزهاي ورق خورده جز اين نيستند كه شكلي از عزاي روزگار باشند .
به هر حال آقاي حسني هميشه متن هاي شما را دنبال ميكنم ؛چرا؟ ، چون حرفي،نگاهي،بخشي،يا تلنگري از " من " هايي در آن هست كه با زبان ِ من ِ شما " من "ي از همه ي من هاي ما مي باشد!
يك بار ديگر از دعوتهاي صميمانه شما سپاسگزارم و ببخشيد اين همه دير آمدن هايم را!
...
..
.
                                                                         زبیده حسینی

مثل همیشه نگاه تازه و محتوایی نو ارائه داده اید . " من " هایی که می تواند همه باشد و هیچ یک نباشد .
می تواند ابوالفضل شاعر باشد ، تکثر شخصیت هایی عینی در زندانی که ا هم میتواند عینی باشد هم ساخته ی ذهن شاعر ..فرار از " من "ها

فرم خوبی داشت اعتراضی بر تبدیل یا استحاله ی فردی (شاعر ) به افراد گوناگون به جرم های گوناگون به دردهای گوناگون و زندان های گوناگون درون که هر کسی می تواند به گونه ای زندانی اش باشد .

شعرهایت همیشه نوعی تازه گی و جنون و اعتراضی در خود دارند که من بسیار دوست دارم .
بارها خواندمش و بسیار لذت بردم

جایم را به هیچ دوربینی نمی دهم تا شماره بچسباند روی سینه همگان و ردیف کند روی سفیدی دیوار...

                                                                        حسن آذری
 
سلام. بی دعوت هم آمده بودم و سه چهار باری کار را خوانده بودم.نظر نمی گذاشتم چون می دانیم که گاه حلاجی کار، لذت طبیعی اثر را تبدیل به طعمی مکانیکی می کند.غرض اینکه لذت کارت اصل بود.کارخانه ای نبود.جای خوشبختی اینجاست که ابوالفضل حسنی به تولید انبوه نرسیده است و فعلا صدای مشخص خودش را دارد.
در این خیابان، شورشهای تو پررنگ تر شده است. پس باید توقع داشت سطرهایت برهنه تر می شدند چون عصیان هر چقدر شدیدتر می شود حرفها برهنه تر می شوند اما خوشبختانه بار حسی شدید کار باعث نشده بود که به دامن ((شعار زدگی)) پناهنده شوی. موفقیتت در این امر به خاطر نوع روایتی هست که انتخاب کرده ای. تشخص به اشیا و مکانها. چیزی که فکر می کنم شما خیلی می پسندید.
 
 
                                                                      شهرام معقول

شعر را خواندم و یکدفعه به ذهنم این جمله رسید که شما چگونه با این همه حرف می توانی آرام بگیری یا بخوابی؟زیرا که من نتوانستم این شعر را بخوانم و هنوز سر جایم بنشینم. بی اغراق بگویم بسیار تاثیر گذار بود.
 
                                                                     اسحق فتحی

متن جالبی بود با نگارشی خواندنی و موفق تصویر سازی هایت خوب از آب در آمده اما بگمان من برای نزدیک شده به فضای شعر نیاز به گزیده گویی بیشتر و توجه عمیق تر به ریتم و آهنگ در نگارش دارد
                                                                     شبنم فرهنگ
 
شكن در شكن حرفهات داشتم به جسميت تمام اتفاقات اطرافت در مي آمدم! عجب لابيرنتيست ! هدايت شونده و معترضي كه راه بلد است از بيراهه راه مي شود. تشخص صدا در متن را اينگونه مي پسندم. منظورم لحن نيست نه ! تصويري كه ديده و شنيده مي شود در ذهني كه فراريست و به نخي بندش مي كند كلمه!مي پيچاندش لاي حلزوني فضاي گوش در ذهن.
 
 
                                                                   علی فتحی مقدم
 
ابوالفضل ! رویکرد تو به زبان در این شعر ، تازه و اجرای پخته تری نسب به کارهای قبلی را نشان می دهد و فکر می کنم حداقل امتیازش کم کردن بار تصنعی و برخوردهای عامدانه در پرداخت زبانی و مانور های روایی شاعر در متن است که در کارهای قبلی فکر می کنم کم تر مورد توجه قرار می گرفت. مطمئنن با تداوم این مسیر از سوی شاعر بهتر می توان به قضاوتهای کارکردی او در برخورد با کلمه نشست . شعر خوبی بود... قلم مریزاد
 
                                                                 علیرضا شکرریز

نمی خواهم بگویم که تکنیک در کار نبود نمی خواهم بگویم بسیاری از رفتارهایی که موجب تفاوت می شد در کار نبود حتی مولفه های تازه در آن می شد پیدا کرد اما آیا تفاوت یا تکنیک شعر می آفریند؟
ما از شعر چه می خواهیم جز لذت ادبی ؟هر چند زیبایی شناسی هر کس با دیگری متفاوت باشد.
 
 
                                                                      مهدی حسین زاده
 
آفرین ابوالفضل

از معدود متن های توست که دست بردی و قوی ترش کردی همانطور که در ورژن اولیه ی کار گفتم مشکل در یکدستی زبان و "ریتم" یکنواخت آن بود که نمی گذاشت حجم زندگی متنی ارایه شده را قدرتمند کند اما با تغییراتی که در ریتم زبانی شعر دادی متن زنده تر و پویاتر شد و حوزه های تصویری کار در کالبد روایتی که ارایه کردی
دیداری تر و برجسته تر شد.
((انگشت به من ندهید تا بزنم توی دوات و فرو کنم توی چشم پدرم یا مادرم یا خودم یا کی ام؟! بعد بگویید کف دست! کف دست سیاه کنم بکوبم درست وسط پیشانی خودم ! بعد کاغذ کم بیاورید از زمستان لخت و پتی درختان بدزدید! بعد بگویید کف پا!
کف پا بگذارم توی رنگ و قد قامت الصلات بایستم روی برگها!...
لخت کنم با سر بروم توی شما؛ توی شیشه ؛ توی تیغ تیغی های پشت شیشه ؛
ازتمام اعضا و جوارح ام یک بطری فوران کند پس بیرون؛
بدوم طاق باز روی سپیدی برف ...دراااااااااز بکشم؛)) در مقایسه با اجرای قبل بسیار
جلوتر است و همین طور بند :(( بعد کاج ها خم بشوند سوی گوش هم: اینجا ازآدمها کپی برمی دارند روی برف!؟
آن یکی بگوید: نه خواهر! انگاری امشب هوا بوی خون می دهد!))
روی هم رفته واریاسیون زبانی این شعر , متن را نجات داد و پویایی و حرکت تصویری
شعر را در پراتیک "نوشتار" به مدد روایتی یکه و برشدار به متنی خواندنی و تاثیر گذار بدل کرد.


ممنون از تو
 
 
                                                                              تارا
 
باور کنید با هر enter که زدیید منو هم پرت کردید از این سمت به سمت دیگه.......
یک رئال سیاه و یک تراژدی بود این اثر و من با لذت چند بار خوندمش و هر بار هم گرم  شدم و سرم به شدت داغ شد از این همه درک و رنج شما از همنوع....
 
 
                                                                      پروين پورجوادي
 
ابوالفضل حسني عزيز چند مولفه ي ويژه داشت اين شعر ،مضمون قوي ومتفاوت زباني صيقل خورده وبار عميق عاطفي كه اين آخري گهگاه كه مي گريزد از سيطره ي كلمات هجو آميزت مثل غنچه مي ماند ميان خارزار!
بازيگري زبان اين شعرالبته درخشان بود اما نه به جهت لحن و فرم ونه حتي براي بي پردگي، بلكه براي پرداخت زيباي فضا، تصوير شوره هاي نمك بر سطح پنجره ديدني ست يادم افتاد به ميني بوسي شوره زاري وزني باردار در قصه اي كه هرچه فكر مي كنم يادم نمي آيد ،نه اسم داستان ونه اسم نويسنده اش را .
شاعر عزيز من يك قدم پشت سر تو مي آيم كلمات من پس از كلمات تو زاييده مي شوند با اين قصد كه زنجير به زنجير حلقه هاي قلاب بافي قشنگ ( قطعه ،شعر، متن يا نوشته )تو رابشكافد وهمين يك مرتبه دلم نمي خواهد اين كار را بكنم . از خير آن جمله هاي اول بگذر و بگذار كف پا قد قامت صلاه بايستم وبخوانم وبخوانم ...
 
 
                                                        حامد حاجی زاده
 
سلام ابوالفضل . ننوشتنم دلیل بر نخواندنم نیست . راستش را بخواهی یک جور هایی طرفدار شعر های تو شده ام یعنی یک جور هایی به قول حسن آذری لذت طبیعی را که از متن می برم جلوی من رو برای حرف زدن درباره کار میگیره !!! بعضی اوقات فکر میکنم شاعران سطر های درخشانشان را از کدام خدا میگیرند کدام جبرئیلی ناگهان بر آنها نازل می شود که باعث می شود سطر درخشانی مث دهانی که مثل سیاه چاله وا می شود غیر از تاریکی چه دارد که به تو بدهد؟! از کجا می آید. بگذریم شعر سر شار از استعاره و اشاره به این روز های خودش هست . و به نظرم چه برای یک شعر بالاتر از این است که صدای زمانه اش باشد؟بیشتر می خوانم .
 
 
                                                                         شهرام زارعي

طرز چينش كلمات در جمله بندي ها ي شعر خواه ناخواه بر نوع بيان روايت موثر است كه سرانجام آشنايي زدايي از ويژگي هاي آن مي شود از تكنيك هاي استفاده شده در اين شعر كه رد پاي ذهن خلاق و نا آرام راوي در آن مشهود است لحاظ اتفاقات تجسمي پشت سرهم مي باشد كه هيچ سطري را دور از اين رويكرد نمي بينيم اين تكنيك در نهايت به انبار نمودن حوادث و وقايع در چار ستون اثر ختم مي شود كه شعر را شلوغ مي كند و شايد شيوه مناسبي براي سرايش اشعار هجومي باشد

                                                                        جليل قيصري


شعر نوعي سفارش اجتماعي است و حال(بخصوص )و هميشه به اين نوع شعر ها نيازمنديم و...اما زندگي با همه ي بدي هايش بهانه اي است براي زندگي و...اين را گفتم تا بگويم با همين شاخصه ها و سبك و سياق سرودن فضاهاي ديگري را هم تجربه كن گمان مي كنم در -خيابان هاي شعرت- در كنار اين چالش ها خواسته و خاطره هاي ديگري كه لازمه ي و بهانه ي هايي براي زندگي هستند هم مي تواننداتفاق افتاده يا بيفتند و در شعر هاي شما ماندگار شوند. بر قرار باشيد


 

تبادل لینک...
ما را در سایت تبادل لینک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جعفرقاسمی montazer2 بازدید : 519 تاريخ : شنبه 15 / 7 ساعت: 23:27